جدول جو
جدول جو

معنی بی معارض - جستجوی لغت در جدول جو

بی معارض
(مُ رِ)
مرکّب از: بی + معارض، بدون مخالف. بلامانع. رجوع به معارض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ)
مرکّب از: بی + مهار، بدون افسار. که افسار ندارد، بی مراقبت و دید و بصارت:
در مملکت خویشتن نظر کن
زیرا که ملک بی نظر نباشد.
ناصرخسرو.
، بی مقصود و منظور خاص. که چشم طمع ندارد. رجوع به نظر شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + عار، بی ننگ، بی درد، آنکه از عار نپرهیزد، (یادداشت مؤلف)، آنکه از هیچ عیبی ننگ نداشته باشد، (ناظم الاطباء)،
- امثال:
زنهای طهران چقدر بی عارند
دیزی بازاری وسمه میگذارند،
(ازیادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مدار، که مدار و نظم نداشته باشد:
ای مادر فرزندخوار
ای بی قرار ای بی مدار.
ناصرخسرو.
و رجوع به مدار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
مرکّب از: بی + معبر، بدون رهگذر. بی گدار. بی گذرگاه:
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست
این بحر بیکرانه و بی معبر.
ناصرخسرو.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
سوزنی.
و رجوع به معبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + معاش، بدون توشه و زاد. بدون وسیلۀ اعاشه. بدون گذران: اهل و عیالش را بی معاش و معطل نگذارد. (گلستان)، و رجوع به معاش شود
لغت نامه دهخدا
باعاری (از اضداد است)، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت:
که آن هر سه تن کوه خارا بدند
جفا پیشه و بی مدارا بدند.
فردوسی.
نشد بر ما نشانش آشکارا
کجا بردش سپهر بی مدارا.
نظامی.
تا گردش دور بی مدارا
کردش عمل خود آشکارا.
نظامی.
تیری زده چرخ بی مدارا
خون ریخته از تو آشکارا.
نظامی.
- بی مدارا شدن، بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن:
چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
فردوسی
چو زو این کژی آشکارا شود
بناچار دل بی مدارا شود.
فردوسی.
و رجوع به مدارا و مداراه شود، بی علم و حکمت. بیدانش و هنر. که فاقد فضل و ادب است. که از ادب نفس وفرهنگ دور باشد: روندۀ بی معرفت مرغ بی پراست. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد. (گلستان).
بی معرفت مباش که در من یزید عیش
اهل نظر معامله با آشنا کنند.
حافظ.
رجوع به معرفت و معرفه شود، (در تداول عوام) نمک ناشناس. حق ناشناس. بی توجه به نیکیها که درباره او شده است
لغت نامه دهخدا
(بِ مُ رِ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + معارض، بدون معارض. بلامنازع. (فرهنگ فارسی معین)، بلامانع
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلا معارض
تصویر بلا معارض
بلا منازع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عار
تصویر بی عار
بی درد، بی ننگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عار
تصویر بی عار
کسی که از کارهای ناشایست ننگ نداشته باشد
فرهنگ فارسی معین
قید بلامنازع، بی بدیل، بی معارض، بی رقیب، یکه تاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تن آسایی، تنبلی، تن پروری، کاهلی، بی آزرمی، بی حیایی، بی شرمی، بی حمیتی، بی غیرتی، لش بازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تن آسا، تن پرور، کاهل
متضاد: کاری، کوشا، زرنگ، تن لش، سست عنصر، پست، بی آزرم، بی حمیت، بی شرم
متضاد: باآزرم، بی حیا، بی غیرت، بی رگ، لش
متضاد: غیرتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی آبرو، بی شرف، بی عصمت، بی عفاف، بی ناموس
متضاد: آبرودار، باآبرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی مادر، یتیم
فرهنگ گویش مازندرانی