مرکّب از: بی + مهار، بدون افسار. که افسار ندارد، بی مراقبت و دید و بصارت: در مملکت خویشتن نظر کن زیرا که ملک بی نظر نباشد. ناصرخسرو. ، بی مقصود و منظور خاص. که چشم طمع ندارد. رجوع به نظر شود
مُرَکَّب اَز: بی + مهار، بدون افسار. که افسار ندارد، بی مراقبت و دید و بصارت: در مملکت خویشتن نظر کن زیرا که ملک بی نظر نباشد. ناصرخسرو. ، بی مقصود و منظور خاص. که چشم طمع ندارد. رجوع به نظر شود
مرکّب از: بی + معبر، بدون رهگذر. بی گدار. بی گذرگاه: وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست این بحر بیکرانه و بی معبر. ناصرخسرو. خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد. سوزنی. و رجوع به معبر شود
مُرَکَّب اَز: بی + معبر، بدون رهگذر. بی گدار. بی گذرگاه: وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست این بحر بیکرانه و بی معبر. ناصرخسرو. خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد. سوزنی. و رجوع به معبر شود
که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت: که آن هر سه تن کوه خارا بدند جفا پیشه و بی مدارا بدند. فردوسی. نشد بر ما نشانش آشکارا کجا بردش سپهر بی مدارا. نظامی. تا گردش دور بی مدارا کردش عمل خود آشکارا. نظامی. تیری زده چرخ بی مدارا خون ریخته از تو آشکارا. نظامی. - بی مدارا شدن، بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن: چو رازت بشهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی چو زو این کژی آشکارا شود بناچار دل بی مدارا شود. فردوسی. و رجوع به مدارا و مداراه شود، بی علم و حکمت. بیدانش و هنر. که فاقد فضل و ادب است. که از ادب نفس وفرهنگ دور باشد: روندۀ بی معرفت مرغ بی پراست. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد. (گلستان). بی معرفت مباش که در من یزید عیش اهل نظر معامله با آشنا کنند. حافظ. رجوع به معرفت و معرفه شود، (در تداول عوام) نمک ناشناس. حق ناشناس. بی توجه به نیکیها که درباره او شده است
که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت: که آن هر سه تن کوه خارا بدند جفا پیشه و بی مدارا بدند. فردوسی. نشد بر ما نشانش آشکارا کجا بردش سپهر بی مدارا. نظامی. تا گردش دور بی مدارا کردش عمل خود آشکارا. نظامی. تیری زده چرخ بی مدارا خون ریخته از تو آشکارا. نظامی. - بی مدارا شدن، بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن: چو رازت بشهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی چو زو این کژی آشکارا شود بناچار دل بی مدارا شود. فردوسی. و رجوع به مدارا و مداراه شود، بی علم و حکمت. بیدانش و هنر. که فاقد فضل و ادب است. که از ادب نفس وفرهنگ دور باشد: روندۀ بی معرفت مرغ بی پراست. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد. (گلستان). بی معرفت مباش که در من یزید عیش اهل نظر معامله با آشنا کنند. حافظ. رجوع به معرفت و معرفه شود، (در تداول عوام) نمک ناشناس. حق ناشناس. بی توجه به نیکیها که درباره او شده است